در کار عشق ما همیشه اما بود ...
| ||
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم باز گویم که عیان ست چه حاجت به بیانم هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه ی خاطر که به دیدار تو شغل ست و فراغ از دو جهانم گر چنان ست که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی ز در خویش برانم من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم درم از دیده چکان ست به یاد لب لعلت نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم [ یکشنبه 93/2/7 ] [ 11:2 صبح ] [ محمود گودرزی ]
[ نظرات () ]
|
||
[Weblog Themes By : ] |