در کار عشق ما همیشه اما بود ...
| ||
مردی 85 ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
الان بهتون گفتم: کلاغه.
در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!.... کرد و به
کلاغی روی پنجره نشست پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
جواب میدادم و به هیچ وجه
عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم [ دوشنبه 92/10/16 ] [ 1:33 عصر ] [ محمود گودرزی ]
[ نظرات () ]
|
||
[Weblog Themes By : ] |