در کار عشق ما همیشه اما بود ...
| ||
*شرط دل دادن دل گرفتن است، وگرنه یکی بی دل میشود و دیگری دو دل!
*عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته ! هر داغی یک روز سرد می شود ، اما هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود.? *خداوندا زیباترین لحظات را نصیب مادرم کن
که *برای دردهایمان نشانه بگذاریم تا بدانیم کجا دستان خدا را رها کرده ایم. *فـــــــــــردا روزی بـــــــزرگ است ... بزرگتر از امروز...
سـعی کــــن امــــــروز بــــــزرگ شـوی ...
تـــا در بـــــزرگــــــی فـــــــردا گــــم نشـوی! [ چهارشنبه 92/11/23 ] [ 2:1 عصر ] [ محمود گودرزی ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 92/11/21 ] [ 7:28 صبح ] [ محمود گودرزی ]
[ نظرات () ]
قصه زیبای آبدارچی شرکت مایکرو سافت مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد. مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیونکوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت. او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم.
[ دوشنبه 92/11/21 ] [ 7:27 صبح ] [ محمود گودرزی ]
[ نظرات () ]
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. " فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: [ یکشنبه 92/11/20 ] [ 12:23 عصر ] [ محمود گودرزی ]
[ نظرات () ]
روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟ [ یکشنبه 92/11/20 ] [ 12:19 عصر ] [ محمود گودرزی ]
[ نظرات () ]
مادرم شبنم گلبرگ حیات
پدرم عطر گل یاس بقاست
مادرم وسعت دریای گذشت
پدرم ساحل زیبای لقاست
مادرم آئینه حجب و حیا
پدرم جلوه ایمان و رضاست
مادرم سنگ صبور دل ما
پدرم در همه حال کارگشاست
مادرم شهر امیداست و هنر
پدرم حاکم پیمان و وفاست
مادرم باغ خزان دیده دهر
پدرم برسرما مرغ هماست
مادرم موی سپید کرده زحزن
پدرم نقش همه خاطره هاست
مادرم کوه وقار است و کمال
پدرم چشمه جوشان عطاست
[ چهارشنبه 92/11/16 ] [ 1:39 عصر ] [ محمود گودرزی ]
[ نظرات () ]
روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: [ سه شنبه 92/11/15 ] [ 1:36 عصر ] [ محمود گودرزی ]
[ نظرات () ]
|
||
[Weblog Themes By : ] |